کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «مادر» دخترش که به دنیا آمد اسمش را گذاشت فاطمه گفت اگر ده تا بچه هم پیدا کنم اسمشان را میگذارم فاطمه و زهرا، حسن و حسین. از همان روزهای اول جانش بود و این بچه وقتی از مأموریت می آمد دیگر ازش جدا نمیشد میبردش پارک و باهاش بازی میکرد با خانمش میبردشان رستوران میبردشان پیک نیک وقتی هم میرفت مسجدیا دنبال کارهایش،فاطمه را هم می برد. توی خانه براش شعر میخواند:«دختری دارم شاه نداره...» می انداختش روی زمین و غلغکش می داد.صدای خنده هایشان بقیه را هم به خنده می انداخت. توی محل کارش دوباره جابه جا شد. خیلی تلاش کرده بود برود معاونت اطلاعات و امنیت سپاه؛ اما چند وقت بعدش آمد بیرون . گفتم جواد، ننه چرا با آن عجله رفتی و حالا داری با این شتاب می آیی بیرون؟ گفت ننه به این نتیجه رسیده ام که توی این روزگار آدم هرقدر این مسائل و فسادها و مشکلات را کمتر بداند راحت تر است بعدش هم آدم اگر قرار است جایی باشد که برای آنجا سودی نداشته باشد، نباید بماند. من دیگر اینجا آن قدری که دلم می خواست فایده ای نداشتم. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii