کتاب
📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_43
«همسر»
تا به هوش بیایم، خیلی طول کشیده بود. آقاجواد مرتب از دکتر می پرسید پس چرا این قدر طولانی شد. وقتی به هوش آمدم، اولین کسی که بالای سرم دیدم، آقاجواد بود. جوری هم رفتار کرد که یعنی خیلی آرام است. دکترم بعدها می گفت از بس شوهرت آمد پیشم و سؤال کرد، خودم هم نگران شدم.
بعد هم رفته بود دربارۀ غذاخوردن هایم و مراقبت هایم، دکتر را سؤال پیچ کرده بود. یکی دو روزی که بیمارستان بودم، دیگر اجازه نداده بودند بیاید دیدنم. به جایش برایم دسته گل خیلی قشنگی فرستاد. مرتب هم تلفن می زد. می گفت اگر نمی توانی حرف بزنی، فقط گوش کن، من برایت حرف می زنم.
خانه که رفتیم، فاطمه را بغل کرد. خدا را شکر کرد. همان جا توی گوشش اذان و اقامه گفت. دهۀ دوم فاطمیه بود. شب ها می رفت هیئت. سفارش می کرد شام نخورم تا برایم از هیئت شام بیاورد. می گفت نذر حضرت زهراست، با بقیۀ غذاها فرق دارد. شب آخر هم قبل از مداحی آمد خانه
گفت پاشو برویم هیئت. دلم نمی آید هیئت تمام بشود و شما و فاطمه نرفته باشید هیئت. سفارش کرد توی هیئت هم بچه را بیدار نگه دارم تا روضۀ حضرت زهرا را بشنود. توی خانه خیلی حواسش بهم بود. برایم معجون درست می کرد.
بچه را بغل می کرد و دور اتاق تاب می خورد تا اذان صبح. بعد از اذان صبح، دو ساعتی می خوابید و می رفت سرکار. دو سه ساعت بعدش زنگ می زد و سراغ بچه را می گرفت. اگر از آن روزهایی بود که فاطمه بدقلقی کرده بود،بهم می گفت ناهار درست نکن. شما حواست به بچه باشد، من ناهار می گیرم. وقتی هم که می آمد، برایم یکی دو شاخه گل خریده بود و تقدیم می کرد به مادر فداکار.
وقتی توی خانه بود، به خیلی کارهای دیگر بچه هم رسیدگی می کرد. لباس بچه را می شست و کمک می کرد که من حواسم بیشتر به بچه باشد. بعدها هم که فاطمه غذا می خورد، بیشتر مواقع از دست بابایش غذا می خورد؛ از بس به فاطمه محبت می کرد.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii