کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر» صبح ها که فاطمه از خواب بیدار میشد، می پرسید بابا کو؟ میگفتم رفته سر کار. جمعه ها که میگفتم بابا هنوز بیدار نشده، از خوشحالی انگار بال در می آورد میدوید توی اتاق تا بابایش را از خواب بیدار نمیکرد دست بردار نبود. سر سفره هم اصرار داشت بابا برایش لقمه بگیرد. بعضی وقت ها آقاجواد حواسش نبود یا وانمود میکرد یادش رفته لقمه را بگذارد دهان ،فاطمه خودش لقمه را از دست بابا میکشید. بعد آقاجواد فیلم بازی میکرد که شرمنده است و گریه میکند یا یکهو فاطمه را بغل می زد و میزدند زیر خنده. فاطمه دو یا سه سالش بود که برایش پارچه سفید گل دار خرید گفت خانم این چادر را برای دخترمان بدوز بگذار به مرور با چادر سر کردن آشنا شود از آن به بعد هروقت پدر و دختر میخواستند از خانه بیرون بروند آقا جواد میگفت نمیخواهی بابا را خوش حال کنی؟ بعد فاطمه میدوید و چادر سر میکرد و میدوید جلوی ،بابا ،بابا خوشگل شدم؟ باباش قربان صدقه اش میرفت که خوشگل بودی، خوشگل تر شدی عزیزم. فاطمه ذوق میکرد یک روز چادرش را شسته بودم و آماده نبود. گفتم امروز بدون چادر برو نگران شد گفت بابا ناراحت میشود. بالاخره هم آقاجواد صبر کرد تا چادر خشک شود و بعد بروند بیرون وقتی آقاجواد نماز میخواند پشت سربابایش سجاده پهن میکرد و همان چادر را سر میکرد به بابایش اقتدا میکرد و هر کاری بابایش میکرد او هم انجام داد آقاجواد در کل بچه ها را دوست داشت؛ اما به دخترها اهمیت بیشتری می.داد وقتی فاطمه را میبرد بیرون مراقب بود دوستانش با شوخی هایشان بچه را اذیت نکنند این جور وقتها فاطمه را میگذاشت روی شانه هایش. نه که قد خودش هم بلند بود دیگر دستشان به فاطمه نمی رسید. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii