کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «مادر» از همان اولین روزهایی که اردوهای راهیان نور راه افتاد، جواد می رفت زیارت شهدا. بعد که بزرگ تر شد، خودش اردو می برد. عیدها، از یکی دو اتوبوس شروع کردند و گاهی به چهارده پانزده اتوبوس می رسیدند. انگار این اردو مهم ترین کار عیدهایش بود. بعد از ازدواجش هم ادامه داد. با این فرق که حالا گاهی خانمش را، یا بعدتر بچه اش را هم همراهش می برد. توی این سال هایی که راهیان نور می رفت، پنج شش بار باهاش بودیم. انگار آنجا کارکردنش با بقیۀ جاها فرق می کرد. شاید هم من بقیۀ کارهایش را ندیده بودم. بمیرم، بچه ام یک جا نمی ایستاد. اصلاً معلوم نبود آنجا کارش چیست. خودش می گفت ما خادم شهداییم. همه کاری هم می کرد. کمی تدارکات بود، بعد توی آشپزخانه کنار دست آشپز بود. توی اتوبوس کنار زوّار بود. بعضی وقت ها هم می ماند اردوگاه که غذای بقیه را ببرد. حالا اتوبوس ها و مردم رفته بودند منطقۀ دیگر، دویست کیلومتر آن طرف تر. می گفت باید غذا را گرم برسانیم به دست مردم. همان ظهر، غذا را بار می زد و می برد برای مردم. این سال های آخر با ماشین خودش می رفت. توی این زمین های گِل، ماشینش را می داد دست بقیه که بروند دنبال کارهای اردو. یک سال رفقایش حساب کرده بودند، دیده بودند 3500 کیلومتر این ماشین توی آن چند روز راه رفته. گفته بودند بگذار هزینه هایش را حساب کتاب کنیم. گفته بود باشد برای قیامت. بعد پول غذای بچۀ سه ساله اش را هم حساب میکرد که مدیون نباشد. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii