کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «همسر» سال 1391، پانزده روز قبل از عید، با دوستاش رفتند اردوگاه شهید باکری را تحویل گرفتند. قرار بود یک ماه آنجا مستقر شوند. فاطمه یک سالش بود و نیاز به مراقبت داشت. دیگر نمی توانستم مثل سال های قبل کمکشان کنم. آقاجواد گفت بیا برویم که به هم نزدیک باشیم. این طوری هروقت دلم برایتان تنگ شد، می توانم ببینمتان. من نگران غذایی بودم که آنجا می خوردم. وقتی آنجا کار نمی کردم، حقی از آن غذا نداشتم. گفت غذایی را که آنجا می خوری، من حساب می کنم. دو برابر هم کار می کنم به جای شما. توی منطقه که می رسید، خیلی کار می کرد و کم می خوابید. برای همین، فقط صبح های زود می توانست بیاید پیش ما، یا وقت هایی که می خواست برود شهر برای خرید، که ما را هم با خودش می برد. برای عرفه، توی شلمچه ایستگاه صلواتی زده بودند و شربت درست می کردند. توی آن گرما، افراد خسته و کلافه که می آمدند یک لیوان شربت می خوردند، انگار جان تازه ای می گرفتند. آقاجواد هرکدام از این ها را که می دید، انرژی می گرفت. ذوق می کرد. وقتی شربت می داد دست بچه ها،بهشان میگفت برایش دعا کنند.میگفت معامله با خدا یعنی این. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii