کتاب 📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «داییِ همسر» توی اردوگاه راهیان ،نور برای تخلیه چاه تانکر داشتیم؛ اما راننده نبود چون جمعیت آنجا زیاد بود باید زود به زود این کار انجام می شد. گاهی که سرش خلوت میشد می‌آمد و خودش پشت ماشین می نشست و می رفت چند کیلومتر آن طرف تر تانکر را تخلیه می‌کرد . جواد تمام این سی چهل روزی که آنجا بود مرخصی میگرفت و از حقوقش کم میشد بهش که میگفتیم چرا مأموریت نمیگیری میگفت میخواهم کارهایم فقط برای شهدا باشد به قول خودش میخواست جان و دلی برای شهدا کار کند. به غیر از خودمان، خانواده هایمان را هم آورده بودیم اردوگاه باکری. ما بیشتر از جواد وقت میکردیم خانواده مان را ببریم بیرون و دوری بزنیم؛ اما جواد چون توی آشپزخانه بود خیلی کم پیش می‌آمد که فرصت کنند بروند بیرون . خانواده اش بعضی وقتها با ما می آمدند؛ ولی خب دوست داشتند با جواد بروند. نگاه جواد به اطرافش برایش تعهد و مسئولیت می‌آورد این طور نبود که جایی احساس کند به حضورش نیاز است و ساکت بنشیند؛ خصوصاً اینکه فرمان حضرت آقا هم باشد تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii