📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_60
«مادر»
عيد سال ۱۳۹۲ رفته بود راهیان نور.
گفت شما هم بیایید .
خودش زودتر با بقیه رفته بود.
ما جدا رفتیم. گفت بیایید سرفلان میدان من میآیم سراغتان.
قرار بود بعد برویم اردوگاه شهید باکری.
ایستاده بودیم کنار خیابان که دیدم یک تویوتا وانت ایستاد نزدیکمان.
جواد خندان و پرسروصدا از ماشین پیاده شد.
او می آمد طرف ما؛ اما من ذهنم آنجا نبود.
انگار سالهای جنگ بود یک لندکروز ایستاده بود و یکی از شهدا پیاده شده بود، داشت میآمد طرفمان .
چهره اش از آفتاب سوخته بود و قرمز.
موهایش شوریده و در هم برهم بود،
با شلوار پلنگی و پیراهنی خاکی رنگ.
چشمهایش خسته بود و شده بود کاسۀ خون. بغلم کرد.
پرسید چی شده ننه؟ چرا گریه میکنی؟ مگر چند وقت است من را ندیده ای؟
بابا، من بیست روز است از اصفهان آمده ام بیرون.
بوسیدمش و بوی عرقش را نفس کشیدم.
گفتم قربانت بروم ننه.
فقط دلم تنگ شده بود برایت؛ اما دروغ میگفتم .
همان جا و همان لحظه فهمیدم اگر جنگی بشود یا هر نوع درگیری پیش بیاید، جواد صف اول نبرد است.
این جواد دیگر جواد من نبود همین بود که نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت.
از اینکه بی اعتنا و بیرگ نبود، خوشحال بودم؛ اما با این دل صاحب مرده باید چه کار میکردم؟
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii