📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «مادر » نمیدانم چقدر حرف زد؛ اما یک موقع به خودم آمدم دیدم دارد خداحافظی میکند و میرود. بعد از رفتنش چند دقیقه ای دیگر نتوانستم کار کنم . نشستم گوشه آشپزخانه. همۀ حرفهای جواد را قبول داشتم. راستش را بخواهید انگار خودم این حرفها را یادش داده بودم. خودم انداخته بودمش توی این راه. اما حالا با این دل بی صاحب چه کنم؟ بچه ها شاید بروند سوریه، آنجا جنگ است، شاید... نه، نه، به بعدش فکر نکن خدا بزرگ است. میروند جنگشان را میکنند و برمیگردند. باید بروند. بزرگ شده‌اند برای چنین روزی. تربیت شده‌اند برای جنگیدن در راه اهل بیت. چند روز بعد با حاج آقا رفتیم مشهد. قبل از رفتن، جواد من را کنار کشید . گفت حالا که میروید پیش امام رضا(علیه السلام)، نروید التماس کنید که یا امام رضا بچه ام را نبرند سوریه ! لحنش مثل همیشه حسی از شوخی داشت که نه میشد جدی اش ،بگیری نه میشد به شوخی از کنارش رد بشوی. مشهد که بودیم خواهرش زنگ زد. قرعه کشی کرده بودند و قرار شده بود جواد پنجشنبه اعزام شود. کمی بعد خودش هم زنگ زد. تا آن موقع، مستقیم به پدرش نگفته بود میخواهد برود سوریه به من گفت ننه، شما به بابا بگو که قرار است من بروم. قبول نکردم. گفتم به من ربطی ندارد. به شکل مسخره ای فکر میکردم اگر کار را برایش سخت تر کنم، شاید پشیمان شود . گفت خب گوشی را بده به بابا گوشی را دادم به حاجی. قبل ترها بابایشان سر مأموریت ها و سفرهایش کمی مخالفت میکرد فکر کردم حالا هم واکنش تندی نشان میدهد و شاید همه چیز عوض بشود؛ اما حاجی خیلی آرام و ملایم سپردش به خدا . همین طور هاج و واج ماندم شاید هم این کرم و محبت امام (علیه السلام) بود که مارا آرام کرد. همان موقع رفتم حرم امام رضا (علیه السلام). دلم نیامد دعا کنم سفرش لغو شود. فقط امام(علیه السلام) را به جان جوادشان قسم دادم که بچه ام عاقبت به خیر شود و خودشان مراقبش باشند. دعا کردم امام (علیه السلام)مراقب دینشان‌ باشد و اخلاصشان. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii