📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «مادر » سجاد هم چند روز بعد اعزام شد و خانه یکهو خالی شد، دلگیر شد. چهره های غمگین و غم زده‌ی عروسهایم هر روز جلوی چشم هایم بود. نگرانی از سرنوشت بچه هایم لحظه ای رهایم نمی کرد؛ اما اینها مهم نبود میشد تحملشان کرد، اگر زخم زبان مردم نبود. یکی توی مسجد به عروسم گفته بود حالا تنهایی و کمی اذیت میشوی؛ ولی عوضش بعد که شوهرت بیاید ،وضعتان خوب میشود. سجاد برای خانه اش بدهکار بود من و حاجی رفته بودیم تا بانک انصار وام بگیریم که بخشی از بدهی اش را بدهیم. یکی از دوستان سجاد زد سر شانه حاجی و به شوخی گفت یعنی پول این قدر مهم بود که هر دو نفرشان را با هم فرستادی؟ اما اینها کجا بودند که ببینند همان حق مأموریت اداری شان را هم یک سال و نیم بعد بهشان دادند؟ نشسته بودم توی مسجد خانمی نشست کنار دستم .حس کردم میخواهد چیزی بگوید. بالاخره دلش را به دریا زد و پرسید بچه های شما خودشان رفتند سوریه، یا به زور بردندشان؟ باید برایش توضیح میدادم که سجاد به زور رفت؛ چون نمیبردندش و کلی فشار آورد تا فرمانده شان را راضی کرد که او را هم ببرند. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii