📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر » روزی که می خواست برود سوریه ، ناخودآگاه اشک هایم می ریخت . دوباره برایم توضیح داد که آن ها اصلا خط مقدم نیستند ، تیر و ترکش نیست . می دانستم این حرف ها را برای آرام کردن من می گوید ؛ وگرنه او دارد می رود که بجنگد . گفتم آقاجواد ، من می شناسمت . شما کسی نیستی که از خطر دور بمانی . شما اصلا اهل عقب ماندن نیستی . فقط می روی وسط آتش . خندید ‌. گفت با این حال ، بهت قول می دهن شهادت توی کارم نیست . هرچه با خودم کلنجار رفتم که بگویم به خاطر من این سفر را نرو ، یا به خاطر فاطمه از سر این ماموریت بگذر ، نشد . می دانستم راهش و کارش درست است . این شد که ماندم و تماشا کردم که چند روز هی ساک دست گرفت و رفت پادگان تا اعزام شوند و نشد و برگشت و دوباره صبح روز بعد رفت . با هر رفتن و برگشتنش ، من هی می مردم و زنده می شدم .‌ هی غمگین می شدم و شاد می شدم . هی دل می بستم و دل می کندم . فاطمه هر روز می گفت بابا ، شب بر می گردی؟ و هیچ کداممان جوابی برایش نداشتیم . فقط یک شب ، فاطمه را نشاند و قصه دختر سه ساله ای را برایش گفت که دشمن ها اذیتش کردند و آن دختر خیلی گریه کرد . برایش گفت حالا او باید برود با دشمن های آن دختر سه ساله بجنگد . بمیرم . دخترم فکر می کرد جنگ یعنی همین ... که بابایش صبح می رود می جنگد و شب بر می گردد . اصلا فکرش را هم نمی کرد که وقتی بابایش برود ، تا یک ماه ، دیگر نمی بیندش . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii