📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « برادر » ده روز بعد ، جواد خبر داد که دوباره نیرو می خواهند . من هم اعزام شدم . به خانواده گفتم حالا که دارید دوری می کشید ، یک بار هم دوری هر دویمان را بچشید . من هم رفتم منطقه الحاضر . ظاهرا یکی از بچه ها از قبل بهش خبر داده بود که من هم دارم می روم پیششان . وقتی رفتم ، خیلی شاد و خندان از من استقبال کرد و گفت بروم اتاقشان . یک اتاق بیست متری بود و دوازده نفر نیرو . جا هم خیلی نداشتند ؛ ولی جواد من را برد بین خودشان . بیشترشان بچه های شهرمان بودند و چندتایی دیگر که یکی شان شهید شاهسنایی بود . چند وقتی آنجا بودیم . یکی دو بار قرار بود عملیات کنیم ؛ اما لغو شد . تا اینکه قرار شد بزنیم به شهر خلصه . هر دومان توی یک گروهان بودیم . جواد همه مان را یک جا جمع کرده بود . توی عملیات ، شهر خلصه آزاد شد و قرار شد عملیات را به سمت روستای حمره ادامه بدهیم . بین روستای حمره و شهر خلصه ، دشت بازی بود که از وسطش جاده رد می شد . جاده کمی از سطح زمین بالا تر بود . یک تیم شناسایی رفتند سمت حمره . یکی از دوستانمان به اسم یاسر ، آن جلو تیر خورد . توی بی سیم اعلام شد که یاسر تیر خورده . جواد با یکی دو نفر از بچه ها رفتند جلو که به یاسر کمک کنند . جواد می خواست به یاسر نزدیک شود که تیر خورد . می گفت یکهو انگار یکی با لگد زده باشد به پایم ، رانم داغ شد و افتادم . دست کشیده بود و پایش خونی است . تیر به رانش وارد شده بود و رفته بود بیرون ؛ بدون اینکه به استخوان پایش آسیبی برسد . منتظر بودیم که توی بی سیم خبر دادند مرتضی زارع هم شهید شد . ظاهراً اول رفته بود بالای سر جواد ، اما جواد بهش گفته که برو سراغ یاسر . بیست دقیقه است تیر خورده و او بیشتر به کمک احتیاج دارد . مرتضی زارع رفته بود بالای سر یاسر . در حال در آوردن کوله پشتی اش بود که تیر خورده بود و افتاده بود روی سینه یاسر . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii