📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_74
« همسر»
یک شب خواب دیدم آقا جواد صدایم میکند.
با نگرانی التماس میکرد خانم پایم دارد قطع میشود.
جیغ زدم.
این قدر جیغ زدم که از صدای جیغ خودم از خواب پریدم.
نفسم بالا نمیآمد. این چه خوابی بود؟
نگاه کردم ببینم فاطمه بیدار نشده باشد. خواب بود، کاش بیدار شده بود.
کاش یکی بود که باهاش حرف بزنم.
کاش یکی بود که بغلش کنم و گریه کنم. دیگر نمیشد بخوابم.
نکند بخوابم و بقیۀ خواب را ببینم؟
روز بعد تا شب دل شوره داشتم.
تا شب هی صدقه دادم و هی نذرهای قبلی ام را به نیت سلامتی آقاجواد بیشتر کردم.
شب زنگ زد. انگار بار سنگینی که به سینه ام فشار می آورد، از روی سینه ام برداشته شد.
هی میگفتم خوبی؟ سالمی؟
میخندید که مگر صدایم را نمی شنوی؟ یعنی خوبم دیگر .
چیزی از خواب برایش نگفتم.
او هم برای چندمین بار گفت که ،
خیالت راحت برای من اتفاقی نمیافتد.
گفت او هم با شنیدن صدای من انرژی گرفته.
بعدها که برگشت، برایم گفت وقتی تیر خوردم، شما و فاطمه آمدید جلوی چشمم و به شماها فکر کردم.
همین باعث شد شهید نشوم.
گفتم خب امیدوار شدم .گفت چطور؟ گفتم چون نمیتوانی به ما فکر نکنی پس هیچ وقت شهید نمی شوی.
کمی مکث کرد. شاید تردید داشت حرفش را بزند.
گفت دل بستگی مال همه است. همه به چیزهایی توی دنیا دل بستگی دارند.
ان شاء الله آن موقع چیزی بهتر و بالاتر
را نشانمان میدهند و آرام میشویم و دل میکنیم....
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii