📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_75
«برادر»
جواد با همین حال و احوال ، خودش را عقب کشید و وقتی به یک فضای امن رسید ، بلند شد و راه افتاد به سمت عقب . من عقب تر بودم که دیدم جواد دارد لنگان لنگان خودش را می کشد عقب . اول ، هم ناراحت شدم و هم خوش حال . ناراحت از اینکه جواد مجروح شده ؛ اما بعدش خوش حال شدم که حالا جواد که مجروح شده ، می رود درمانگاه و بعد هم بر می گردد ایران . این طوری خیالم از جانب او راحت می شود ؛ چون تا قبلش او نگران من بود و من نگران او .
جواد آمد کمی کنار ما نشست ، بهیار گروهان آمد تا پایش را پانسمان کند . جواد یک زیر شلواری پارچه ای داشت ، از این ها که خط های راه راه سفید و آبی دارد . بهیار می خواست زیر شلواری اش را پاره کند ؛ اما جواد نمی گذاشت . می گفت این پوست شیر است ، این یادگاری از مادرم است . حق نداری از شیر جدایش کنی . این هایی که دوروبَرمان بودند ، همه از روحیه جواد ذوق کرده بودند . حتی وقتی زخمی بود و درد داشت . روحیه اش خوب بود و با همه شوخی می کرد . بلاخره جواد را بردند عقب . بهداری ده دوازده کیلومتر با خط مقدم فاصله داشت .
کمی بعدش سجاد مرادی و سید یحیی براتی هم شهید شدند . این ها از کنار من رد شدند و رفتند جلو . من خسته بودم . کمی دراز کشیدم خستگی در کنم که داعشی ها با موشک ، تانک را زدند . خدا لعنتشان کند .
ترکش های تانک خورده بود به سجاد و یحیی و شهید شده بودند . من آن لحظه چیزی نفهمیدم . موج دود و انفجار و آتش یکهو انگار من را در هم کوبید . فاصله من با تانک کمتر از ده متر بود ؛ ولی چون جاده نزدیک به یک متر از سطح زمین کنده بود و کوبیده بود چند متر آن طرف تر . اولش فکر کردم شهید شده ام . حجم انفجار خیلی زیاد بود . کمی بعد ، فهمیدم هنوز زنده ام و باید برگردم عقب . بخشی از بادگیرم آتش گرفته بود . دیدم دستم می سوزد . نگاه کردم و دیدم یک تکه لاستیک افتاده روی دستم و دارد می سوزاندش .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii