📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_76
«برادر»
دویست سیصد متری عقب رفتم تا رسیدم به بهیار . کمی بعد ، با یکی دو تا زخمی دیگر من را بردند بهداری . تا رسیدم بهداری ، دیدم جواد قهقه زد که دکتر ، بدو بیا داداشم هم آمد . یعنی توی همین یک ساعت ، این قدر با دکتر رفیق شده بود که انگار چند سال است با هم رفیق اند .
دکتر ها به من سرم زدند و بیهوش شدم . وقتی به هوش آمدم ، دیدم جواد نیست . بقیه برایم تعریف کردند که با دکتر ها جر و بحث کرده است . آن ها می خواسته اند بفرستندش دمشق که بعد هم اعزام بشود ایران ، اما جواد قبول نکرده بود . گفته بود برادرم و رفیقم اینجا زخمی اند . من رهایشان نمی کنم بروم . ماموریتم هم تمام نشده .
بقیه رفقای توی خط و در مملکت غریب تنها هستند . من از اینجا یک قدم عقب تر نمی روم . بعد هم راضی شان کرده بود که من روزی یک بار می آیم اینجا که شما پانسمانم را عوض کنید یا بخیه ها را بررسی کنید . هر قرصی یا کپسولی هم بگویید ، می خورم . بعد هم یک موتور جور کرده بود با یک عصای چوبی . با همین ها توی خط تاب می خورد . حتی نگذاشت ما را هم بفرستند عقب .
یک روز یک ماشین جور کرد . آمد و ما را از بهداری برد که نفرستند دمشق یا ایران . در خط دوم ماندیم توی قرارگاه مرکزی مان .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii