📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «خاله» برای مراسم هفتم شهید سید سجاد حسینی ، رفته بودیم گلزار شهدای دینان ‌. بین مزار شهدا راه می رفتم که جواد را با فرماندهانش دیدم . آمد سراغم و گفت از دور که دیدمت ، قوّتی آمد توی وجودم خاله ! خیلی همدیگر را می خواستیم ‌. گفتم خاله ، با فرماندهانت آمده ای؟ گفت آره ، دارم مخشان را می زنم که بروم سوریه ! با برادرش ، سجاد ، اسم نوشته بودند که بروند . گفت اگر بشود ، سجاد را راضی می کنم نرود تا خودم بروم . قسمت شد و هر دوتایشان باهم رفتند . تقریبا بیست روز از رفتنشان می گذشت . می خواستم بروم سر خاک پدر و مادرم که یکی از همسایه ها سر کوچه جلویم را گرفت و گفت از جواد خبر داری؟ گفتم آره ، به خانه شان زنگ می زنم . چطور ؟ گفت همین طوری پرسیدم . آن موقع ، من گوشی نداشتم که توی تلگرام بهش پیام بدهم . برای همین ، از مادرش سراغش را می گرفتم . سر خاک که رفتم ، مادرش را دیدم . گفتم از جواد خبر داری؟ گفت آره ، دیشب زنگ زد . گفتم از سجاد چی؟ گفت باهم هستند . نمی دانم چرا دلم آرام نمی گرفت و بازهم نگران بودم . بهش گفتم بابای جواد و داداش با هم کجا می رفتند؟ وقتی رسیدم , اینجا دیدمشان . گفت نمی دانم . همراهش آمدم تا خانه شان . خواهرم زنگ زد به پدر جواد و پرسید کجایید؟ گفت آمده ایم عیادت یکی از بچه ها که از سوریه آمده ؛ ولی انگار یک حالی بودند . به خواهرم گفت برو خانه خواهرت ، من می آیم دنبالت . وقتی رسیدیم خانه ما ، پسرم گفت فهمیدی بچه ها زخمی شده اند ؟ گفتم چی؟ گفت جواد و سجاد زخمی شده اند . تا برسند ، نصفه جان شدیم . هرکسی حرفی می زد . یکی می گفت شهید شده اند ، یکی می گفت مجروح شده اند . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii