📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_79
«خواهر»
دفعه ی اول ، جواد و سجاد باهم به سوریه رفتند . این دوتایی رفتنشان فشار زیادی را به خانواده وارد میکرد . روز های آخر ، اوضاع خانه مان به هم ریخته بود . مادرم گریه میکرد . بچه ی برادرم ، فاطمه ، بهانه میگرفت و اصلا روزگار نداشتیم . از عصر که قرار بود جواد و سجاد بیایند تا فردا شب که رسیدند ، دوازده بار به مسئول اعزامشان زنگ زدم . هر دفعه هم میگفتم من مادر یکی از بچه ها هستم . پس کی میآیند . بنده خدا میگفت خودمان به شما خبر میدهیم . من هم که تاکید میکردم که از قبل به ما بگویند بچه ها می میرسند . میخواستم برایشان گل بخرم و با دسته گل به استقبالشان برویم .
وقتی آمدند ، تا یک ماه خانه ی جواد مهمان میرفت و میآمد . ما هم آنجا بودیم . یعنی همیشه اینطور بود . هر موقع یکی از ما از مسافرت میآمد ، همه خانه اش جمع میشدیم . بعضی وقتها که دیر به دیر به خانه اش میرفتم ، به من میگفت تو احساس نداری به من سر بزنی ؟ به رویم میآورد که چرا دیر به خانه اش رفته ام .
وقتی من دعوتشان میکردم ، چند نوع غذا و دسر و ژله درست میکردم . جواد میگفت بابا یه مدل غذا درست کن که آدم بفهمد چه میخورد و مزه اش را بفهمد . من هر وقت میآیم خانه ی تو ، اصلا نمیفهمم چه میخورم .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii