📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر» دو هفته بعد با همرزمانشان قرار گذاشتند، برویم خانه ی هم رزم های شهیدشان برای دیدار با خانواده هایشان. توی این دیدارها مردم و زنده شدم . شوهر من و شوهر آن خانم یک ماه قبل توی سوریه جنگیده بودند. حالا شوهر من برگشته بود پیشم؛ اما شوهر او نه. انگار شوهر او نه انگار هم مردهایمان خجالت میکشیدند هم ما زنها. خانه یکی از این خانواده ها فضای تلخ تر و سنگینتری داشت. ظاهراً غیر از شهادت فرزندشان مشکلات دیگری هم داشتند که خیلی غمگین بودند. آنجا آقاجواد شروع کرد به خاطره گفتن و بعد شروع کرد خاطرات خنده دار تعریف کند. آن قدر گفت و گفت تا بالاخره خانواده‌ی شهید هم خنده شان گرفت و انگار برای لحظاتی غم و رنج از یادشان رفت. از خانه شان که آمدیم بیرون آقا جواد گفت خدا را شکر که این دیوانه بازی های ما برای یک شب دل یک خانواده شهید را کمی شاد کرد. یکی از دوستانش هم مجروح شده بود هر روز میرفت بیمارستان برای دیدنش. همراهان دوستش توی بیمارستان کم بودند و شبها پدرش باید پیشش میماند. آقا جواد چند شب پدر دوستش را راضی کرد که برود خانه‌اش استراحت کند و خودش شب در بیمارستان میماند. از سوریه که آمد، فهمیدم تغییر کرده انگار چند سالی پیرتر شده بود. آرام تر، کم حرف تر و صبورتر شده بود. میرفتیم سر مزار شهدا میگفت خانم، ببین این شهید ۲۳ سالش بود. این یکی ۲۵ سالش بود. باید میدیدی اش که چقدر آقا بود. چه نشاطی داشت. وای من را بگو سنم از ۳۰ هم گذشت خدا عاقبتم را به خیر کند. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii