📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «برادر» زمان مأموریتمان تمام شد و برگشتیم ایران بعد از آن باز ، میخواستیم برویم سوریه؛ اما چون داوطلب زیاد بود نوبت ما نمیشد این شد که جواد یگانش را عوض کرد تا بتواند باز هم برود. جواد همان روزهایی که ایران بود به شکل عجیب و غریبی کار می کرد. صبح ها قبل از من میرفت شبها معمولاً خیلی دیر وقت میآمد آمدنش را از صدای موتورش میفهمیدم یک شب ساعت ۱۰ صدای موتورش آمد گفتم حتماً آمده خانه و کاری دارد و میرود. بعد دیدم صدای در خانه می.آید تعجب کردم شاید حتی نگرانش شدم توی راه پله ها صدایش زدم گفتم ،داداش طوری شده؟ گفت .نه گفتم پس چرا زود آمدهای خانه؟! اگر توی میهمانیها حضور داشت بقیه تعجب میکردند خیلی وقتها شاممان را میخوردیم و جواد بعدش میآمد برای ،همین هر چقدر جایگاه شغلی اش را عوض میکرد کارش کمتر نمیشد همیشه کارش بیشتر بود. اصلاً خیلی از کارهایی که میکرد ربطی به شغلش نداشت یعنی وظیفه ای نداشت یا برایش پول نمیگرفت؛ اما نمیگفت به من چه شانه اش را میداد زیر بار مسئولیت و میگفت من هستم. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii