📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_89
«همسر»
آن قدر پیگیری کرد تا بالاخره موافقت کردند یک سال برود سپاه قدس اول برای یک دوره بیست روزه رفت تهران آخر هفته ها میآمد خانه با یک هدیه برای من و یک هدیه برای فاطمه بار دومی که رفت سوریه انگار همه چیز سخت تر شده بود فاطمه یک سال بزرگتر شده بود و نبودن بابایش را بیشتر احساس میکرد هر اتفاقی می افتاد گریه میکرد یا صبح و ظهر و شب میگفت من میخواهم با بابا بروم بیرون صبح ها که از خواب بیدارش میکردم از رختخواب نمیآمد
.بیرون میگفت برای چه بلند شوم وقتی بابا نیست مرا ببرد بیرون. این بار فقط یک چیزش بهتر بود اجازه داده بودند گوشی همراه داشته .باشد راحت تر و زودتر میتوانستیم تلفنی حرف بزنیم منتظر نمیماندم تا او زنگ بزند هروقت من یا فاطمه دلمان برایش تنگ میشد بهش زنگ میزدیم معمولاً بعد از نماز صبح تا یک ساعت برای همدیگر پیامک می.فرستادیم گاهی اوقات هم تماس تصویری داشتیم هروقت تماس میگرفتیم برای چند ساعت آرام میشدم انرژی تازه ای میگرفتم و دوباره میرفتم سر کارهایم حتی گاهی تماسمان چند ثانیه میشد میگفت خانم من الان گرفتارم بعد بهت زنگ میزنم فاطمه هم روزی چند بار برای بابایش پیام صوتی میفرستاد و او هم سر فرصت جوابش را میداد برایش تعریف میکرد که ،بابا امروز این اسباب بازی را خریده ام ،بابا امروز قرار است برویم خانه مامان جان . برای همدیگر عکس هم می فرستادیم .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii