📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_90
«همسر»
شب یلدا با فاطمه یک کیک خریدیم شکل هندوانه . زنگ زدیم به آقا جواد . فاطمه برای بابایش شعر خواند و شوخی کرد و خندیدند . گفت یک قاچ کیک برایت میفرستیم ، شما هم بخور . طولانی ترین شب سال با ترکیبی از بغض و خنده تمام شد . روز بعد ، دوباره روز از نو تا ۴۸ روز بعد . این بار به فاطمه نگفتم بابایش کی بر میگردد . فقط گفتم برویم برای بابا هديه بخریم . فاطمه پرسید بابا دارد می آید؟
گفتم آره مامان جان ؛ ولی روزش معلوم نیست از آن روز فاطمه دیگر روی پایش بند نبود . هر برنامه ای داشتیم ، می گفت نه ، بماند برای وقتی که بابا آمد . میگفتم هنوز معلوم نیست کی بیاید . میگفت باشد ، من صبر میکنم .
با همدیگر سبزه انداختیم ، خانه را تمیز کردیم و حیاط را چراغانی کردیم . هر بار که چراغ ها را خاموش و روشن میکردیم ، رنگشان عوض می شد . فاطمه چراغ ها را خاموش و روشن می کرد . می دید رنگشان سبز است . می گفت بابا سبز بیشتر دوست دارد . بعد کمی که میگذشت ، پشیمان میشد و دوباره خاموش و روشنشان می کرد . این بار آبی بود . میگفت این خوب است . بابا آبی دوست دارد . بعد میگفت بابا آبی هم دوست ندارد .
خاموش و روشن میکرد و این بار چراغ ها قرمز بودند .
دوست داشتم برویم استقبالش ؛ اما دوباره پیام داد که نرویم استقبال. گفت شما بمانید خانه ، من می آیم پیشتان . فاطمه لباس نویش را پوشیده بود و هیجان زده هی دور اتاق میدوید و میرفت توی حیاط و می آمد . دوباره با آمدن آقا جواد ، موجی از شور و نشاط وارد خانه مان شد . آقا جواد گفت ما در خدمتیم . بگویید ببینم ، مادر و دختر چه برنامه ای برایمان دارید؟ صبح ها صبحانه را توی حیاط میخوردیم ، بعد میرفتیم خرید . برای ناهار هم می رفتیم پارک . تا عصر پدر و دختر بازی می کردند و شب بر می گشتیم خانه . بعضی شب ها هم می رفتیم به اقوام سر می زدیم .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii