📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «مادر » قبل از عید، قرار بود برویم کربلا . جواد هم داشت کارهای اعزامش را میکرد وقتی شنیدم دلم نیامد بقیه کارهای سفر را پیگیری کنیم .پرسید پس چرا نمیروید کربلا؟ گفتم میترسم ما برویم کربلا و تو بروی سوریه و نبینمت. گفت شما بروید کربلا .من صبر میکنم تا شما برگردید بعد می روم. قرار بود مأموریتش دوماهه باشد؛ اما ۴۵ روز بعد برگشت قبلش زنگ زد که برای انتخابات دارم برمیگردم ایران. چند روز میمانم و دوباره بر میگردم سوریه. گفتم حالا تو بیا بعد برگشتنت را تعیین کن گفت نه میگویم که حواستان باشد مأموریتم تمام نشده. دلتان را صابون نزنید که آمده ام وَرِ دلتان بمانم آن چند وقتی که ایران بود، کمتر خانه بود. انتخابات شورای شهر و ریاست جمهوری همزمان شده بود و اهمیت خاصی داشت. برای همین هم بیشتر وقتش را توی مسجد و هیئت کار میکرد. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii