📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر» قبل از رفتنش رفتیم گزو پولکی و نبات خریدیم تا ببرد برای دوستانش توی سوریه. میگفت اینها را گوشه‌ی سنگر میگذاریم. هرکس از در واردمیشود و میگوید سلام، بهش تعارف می کنیم. شش فروردین آقاجواد رفت سوریه این بار هم گوشی داشت و مرتب از حال همدیگر با خبر می شدیم. تا اینکه صبح جمعه بعدش حالم بد شد دل شوره زیادی داشتم . بیخود و بی‌دلیل گریه کردم. دلم برای آقا جواد شور می زد. گفتم یا حضرت زینب( سلام الله علیها) خودتان مواظب جوادم باشید. فاطمه نگران شد. گفت مامان چرا گریه میکنی؟ گفتم دارم دعا میکنم ،مامان چیزی نیست برو بازی ات را بکن زنگ زدم به آقا جواد با پیامک جواب داد که حالم خوب است؛ ولی کارم زیاد است نمیتوانم زنگ بزنم. خیالم راحت شد که زنده است. اما نگرانی ام کم نمیشد کمی بعد با یک خط ثابت زنگ زد. پرسیدم چرا با گوشی‌ات تماس نمیگیری ؟ تا تصویری حرف بزنیم؟ گفت اینترنت نداریم. بعدها ماجرای مجروحیتش را فهمیدم. یک ماه بعدش آقاجواد خبر داد که یک خبر خوب دارد و یک خبر بد . گفتم اول خبر خوب را بگو. گفت نمیتواند بیاید ایران از شدت ناراحتی پشت گوشی میخواستم جیغ بزنم. بغض کردم ،کمی صبر کرد و بعد گفت این خبر بد بود دیگر چیزی نگفتم هیچ خبر دیگری برایم خوب نبود. گفت خبر خوبم این است که قرار است شما بياييد سوريه. بغضم شکست به این فکر کردم که من و فاطمه برویم یک کشور غریب در حال جنگ؟ صحنه هایی از ویرانه های سوریه به ذهنم یورش آوردند خودم هم نمیدانستم برای چه دارم گریه میکنم . ترس از غربت ، یا خوش حالی زیارت و دیدن آقا جواد؟ بارهای بعدی که زنگ میزد، بیشتر برایم از شیرینی زیارت می‌گفت. با حرفهایش شوق زیارت را توی دلم زیادتر میکرد و به مرور آرامش بیشتری پیدا کردم. میگفت باید بیایی تا ببینی زیارت کی آمده ای! چه شیرزنی !دختر امیرالمؤمنین (علیه السلام) ! تازه در کنار کی؟ در کنار شیرمردی مثل من! تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii