📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_95
«همسر»
روز پروازمان ، فاطمه بیشتر از من ذوق می کرد . توی آن پرواز ، تعداد دیگری از خانوادههای رزمندگان و شهدای مدافع حرم هم بودند . پرواز یک ساعتی تأخیر داشت . نشسته بودم توی فرودگاه . یک چشمم به فاطمه بود و یک چشمم به گوشی و با آقاجواد چت میکردیم . او هـم فرودگاه دمشق بود . دربارۀ این حرف میزدیم که همسفرهایمان چه کسانی اند ، اوضاع
آنجا چطوری است ، فرودگاه آنجا چه خبر است ، فاطمه چه کار می کند ، دوست پیدا کرده یا نه ، بینش هم باید مرتب جواب فاطمه را میدادم که مدام می پرسید پس کی میرویم پیش بابا؟ برای آقا جواد از خانم هایی گفتم که برای شوهرشان دسته گل گرفته بودند ؛ اما گلهایشان داشت بدون آب
پژمرده میشد .
بالاخره اجازه دادند سوار هواپیما شویم آن چند ردیفی که اطراف ما بودند ، همه شان خانواده های رزمنده ها بودند . بچه ها دیگر طاقت نداشتند . مرتب از این گوشه و آن گوشه فقط یک سؤال شنیده میشد : مامان ، پس کی میرسیم پیش بابا؟ قبل از پرواز ، فاطمه بلند شد روی صندلی اش و با بچههای دیگری که چند ردیف جلوتر یا عقب تر بودند ، صحبت کرد . خوراکی هایشان را با همدیگر عوض کردند . دوباره توی دلم خوشحال شدم که این قدر به آقا جواد شبیه است . مثل بابایش روابط عمومی خوبی داشت .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii