📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_98
«همسر»
هواپیما که نشست روی باند فرودگاه ، فاطمه را بیدار کردم . چشمش را که باز کرد ، پرسید رسیدیم؟ پس بابا کو؟ توی سالن فرودگاه ، رزمنده ها آمده بودند به استقبال خانواده شان . قد بلند آقاجواد آخر جمعیت پیدا بود . برایمان دست تکان داد و اشاره کرد برویم کنار سالن . فاطمه دوید بغل بابایش . یکهو انگار آن همه نگرانی و اضطراب ناپدید شدند و جایشان را دادند به آرامشی خوب و گرمابخش . فاطمه غر زد که بابا ، چرا همان جا نماندیم؟ ما اینجا از همه دورتریم . من میخواستم پیش دوستانم باشم . میخواستم به آنها نشانت بدهم . آقاجواد گفت باباجان ، پشت سرتان بچه های شهدای فاطمیون بودند . بابای آنها شهید شده و نیست که بغلشان کند . نمیخواستم دلشان بشکند . ذوق کردم که حتی در چنین موقعیتی هم حواسش به همه جا هست . از گوشه چشم نگاه کردم به جایی که صدای نوحه و گریه می آمد . آقا جواد راست می گفت . خانواده های شهدا داشتند عزاداری می کردند . دعا کردم خدا صبرشان بدهد . آقا جواد حتى توى حرم حضرت رقیه (س) هم از بچه های شهدای فاطمیون غافل نمی شد . با فاطمه بردشان یک گوشه و باهاشان بازی کرد .
فاطمه خوراکی هایش را آورد و با هم خوردند . آقا جواد برای فاطمه خمیربازی خریده بود . آوردند و با بچه های فاطمیون حلقه زدند دور همدیگر و نشستند به بازی . انقدر بهشان محبت کرد و خندیدند که آخر سر ، از سر و کله آقاجواد بالا میرفتند و صدای عمو عمویشان قطع نمی شد .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii