📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « دایی » دفعه سومی که رفت سوریه، کمی زخمی شده بود. یکی از دوستانش که از سوریه برگشته بود ،زنگ زد به من و گفت ،حاجی کمی مجروح شده . همان روز با خانواده رفته بودیم اردوگاه شهدای درچه. مادر جواد هم بود. به تلگرامم سر زدم و دیدم برخط است. بهش پیام دادم که خوبی جواد؟ چه خبر؟ شِمبِلِت قوز شده؟ یعنی زخمی شده ای؟ سلام و احوالپرسی که کردیم گفت حماء هستم و خبر خاصی نیست. بلافاصله گفتم پس چرا عمامه بسته ای؟ سرت زخمی شده؟ حساسیتش را روی خواهرم میدانستم. گفتم اگر به من نگویی چه شده به مادرت میگویم که زخمی شده ای . گفت باز میخواهی برای ما یک بامبول چاق کنی؟ چیزی نشده که . همین جا ارتباطمان قطع شد. وقتی زخمی میشد ،همه‌ی نگرانی اش این بود که خانواده اش نفهمند. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii