📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « دایی همسر» زنگ زدم و گفتم کجایی دایی؟ دیدم دارد گریه میکند. گفت نگران جواد است. آسمان روی سرم خراب شد یادم به حرفهای جواد افتاد که به خانمش میگفت هرکس خبر شهادتم را آورد قبول نکن به جزدایی. اگر دایی برایت خبرآورد حقیقت دارد. گفتم حالا اگر بروم پیشش که می فهمد برای چه آمده ام! دم خانه جواد که رسیدم ،هنوز صدا از خانه پدرش بلند نشده بود رفتم داخل. فاطمه وخانمش آنجا بودند. گفت چه شده ؟ گفتم جواد تیر خورده و زخمی شده. قرار است منتقلش کنند. برای اینکه حرفم را قبول کند، گفتم من با آن طرف ارتباط دارم و خودم با فرمانده شان صحبت کردم. انگار هنوز دودل بود شاید حرف جواد آمده بود جلوی چشمانش که میگفت اگر خبر شهادتم را دایی آورد قبول کن. یک ربع بعد، زنگ زد زدم به بچه هایی که سوریه بودند و از قول آنها گفتم حالش وخیم است .میگویند برایش دعا کنید. تا گفتم حالش وخیم است، بغضش ترکید. گفت بهم بگو چه شده؟ گفتم من که به تو دروغ نمیگویم . گفت جواد گفته بود اگر دایی خبر را آورد راست است. گفتم پس من هم حالا دارم میگویم که تیر خورده و حالش وخیم است. خیلی خودم را سفت گرفته بودم مجبور بودم آرام باشم اگر یک قطره اشک من را میدید همه چیز را می فهمید. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii