📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «پدر » وقتی خواست برود سپاه قدس ازش پرسیدم بابا برای چه همین جا نمی مانی؟ چرا داری میروی سوریه؟ گفت بابا ، مگر وظیفه ما دفاع از اسلام نیست؟ به من بگو اسلام مرز دارد؟ اسلام که حدومرز ندارد اگر حدومرز داشت ، یا حدومرزش همین جا بود، خب ما هم همین جا می ایستادیم . ولى الان هرجا رهبر تشخیص بدهند که باید حضور داشته باشیم، ما هم تبعیت میکنیم. بار آخر که میخواست برود، بهم زنگ زد. من بیرون بودم وقتی آمدم خانه ،دیدم ساکش را بسته . ساعت ده و نیم صبح بود گفت بابا، من میخواهم بروم. گفتم خدا نگهدارت باشدبابا . گفت البته الان میروم تهران تا آنجا ببینیم چه پیش می‌آید و خدا چه می‌خواهد. گفتم هرچه خدا بخواهد. گفت مامان کجاست؟ گفتم مسجد گفت خودم میروم دم مسجد باهاش خداحافظی میکنم. روز آخر هم به من زنگ زد و احوال همه مان را پرسید. بعد هم که شهید شد و رسید به جایی که خودش دلش میخواست. تازه بعد از شهادتش بود که ما خیلی از کارهایش را فهمیدیم آدمها از این طرف و آن طرف می‌آمدند خانه مان و برایمان تعریف میکردند که جواد برایشان چه کار کرده بوده و چقدر بهشان رسیدگی میکرده. یکی آمد و گفت که با خانواده‌اش اختلاف داشته و جواد باهاشان صحبت کرده و آشتیشان داده. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii