📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «پدر » شب دوم بعد از شهادتش از خانه خودشان آمدیم خانه مان . دیدم یک موتوری ایستاده کمی آن طرف تر؛ جایی که خیلی نور نبود. ساعت هم یک نیمه شب بود فکر کردم شاید مزاحم باشد، یا آمده چیزی میخواهد. خانواده را فرستادم داخل و خودم صبر کردم آمد و پرسید شما با شهید محمدی نسبتی دارید؟ گفتم پدرش هستم. برایم تعریف کرد که خیلی وقت قبل توی پارک ناژوان بوده و داشته مواد مخدر مصرف میکرده که جواد و بچه ها آمدند و دورش را گرفتند. جواد گفته باهات کاری نداریم. او هم سر صبر موادش را مصرف می‌کند .بعد گفتند حالا که کارت تمام شد و ما هم باهات کاری نداشتیم؛ ولی فردا صبح بیا فلان جا تا کمکت کنیم . فردا صبح آمده بود پایگاه بسیج و جواد سفارشش را کرده بود که کمکش کنند ترک کند . بعد هم توی بسیج اسمش را نوشته بود و کمکش کرده بود دیگر برنگردد طرف مواد مخدر. می‌گفت امشب از اهواز آمدم خانه. عکسش رادیدم زده اند توی پایگاه بسیج محله مان .خداخدا کردم اونباشد . موتور را برداشتم آمدم جلوی خانه تان ، دیدم خودش است . ماندم ببینم کاری از دست من برمی آید یانه. چندتایی اعلامیه هم گرفت تابزند به جاهای مختلف. بعدش هم توی همه‌ی مراسم‌های جواد آمد و با تمام وجود کمک کرد. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii