📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « زن دایی » مهمانی آخری که با هم بودیم شب ششم ماه مبارک بود تا فهمیدم جواد می خواهد برود سوریه بساط مهمانی را راه انداختم با اینکه حالم خوش نبود دست به کار شدم توی فامیلمان وقتی می خواهیم مهمانی بگیریم ، باید از چند روز قبل هماهنگ کنیم تا پسرهایمان شیفت نباشند... به حاجی گفتم مهم نیست هرکس بود می آید ، هرکس هم نبود ، ان شاء الله بعداً . الان جواد می خواهد برود و من باید این مهمانی را بگیرم. شروع کردم به دعوت کردن بلا استثنا همه بودند یعنی فکر می کنم اولین مهمانی شد که همه بودند . آن موقع بعد از انتخابات ریاست جمهوری بود ، بحث سیاسی میکرد . این قدر اطلاعاتش بالا بود که همه فقط گوش می کردند همه گوش شده بودند و جواد را می شنیدند . سفره را که انداختم دیدم قرمه سبزی را با اکراه می خورد . بلند شدم و نان و پنیر برایش آوردم . همیشه آخرین نفری بود که از خانه ما می رفت ، موقع خداحافظی گفت ان شاء الله سفرهٔ بعدی سفرۀ مکه رفتنتان باشد ؛ اما نه حالا که این وهابی ها هستند ، آن لحظه از سوریه رفتن حرفی نزد . کاش حرف زده بود مثل مسافرت های دور و دراز که آدم ها با هم خداحافظی می کنند . خداحافظی می کرد و ما برای این سفر طولانی اش آماده می شدیم . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii