📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_123
« مادر »
گفت می دانم برای رفتنم ته دلت چرکین است .
همان روز که از خانه ما بیرون آمدی ، فهمیدم راضی به رفتن من نیستی گفتم نه ، راضی ام .
گفت نه این طور که زل زده ای به زمین و میگویی راضی هستی فایده ندارد .
گفت باید توی چشم های من نگاه کنی و بهم بگویی راضی هستی ، موقع حرف زدنش دستم را هم گرفته بود و تلاش میکرد توی چشم هایم نگاه کند .
نگاه کردم به چشم هایش از خدا خواستم کمکم کند .
چشمانش التماس می کرد که آزادش کنم برود .
طاقت نیاوردم این طور بی تابی کند یادم افتاد به رفیقش .
عکسش را نشانم داد ، گفت دو سال توی جنگ سوریه بوده ؛ توی بدترین شرایط سوریه جنگیده بود و زنده مانده بود برگشته بود تهران و آنجا سکته کرده بود و مرگش رسیده بود .
هرجور بود لبخندی زدم و گفتم به خدا راضی ام ؛ برو...
خندید و گفت حالا شد !
فردا بعد از ظهر زنگ زد و گفت کارش جور شده و پنجشنبه اعزام می شود .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii