📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « مادر » گفت می دانم برای رفتنم ته دلت چرکین است . همان روز که از خانه ما بیرون آمدی ، فهمیدم راضی به رفتن من نیستی گفتم نه ، راضی ام . گفت نه این طور که زل زده ای به زمین و میگویی راضی هستی فایده ندارد . گفت باید توی چشم های من نگاه کنی و بهم بگویی راضی هستی ، موقع حرف زدنش دستم را هم گرفته بود و تلاش میکرد توی چشم هایم نگاه کند . نگاه کردم به چشم هایش از خدا خواستم کمکم کند . چشمانش التماس می کرد که آزادش کنم برود . طاقت نیاوردم این طور بی تابی کند یادم افتاد به رفیقش . عکسش را نشانم داد ، گفت دو سال توی جنگ سوریه بوده ؛ توی بدترین شرایط سوریه جنگیده بود و زنده مانده بود برگشته بود تهران و آنجا سکته کرده بود و مرگش رسیده بود . هرجور بود لبخندی زدم و گفتم به خدا راضی ام ؛ برو... خندید و گفت حالا شد ! فردا بعد از ظهر زنگ زد و گفت کارش جور شده و پنجشنبه اعزام می شود . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii