📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « خاله » دفعۀ آخری که میخواست برود سوریه نزدیک انتخابات بود ؛ گفت مانده ام اینجا تا آگاهتان کنم چه کسی را انتخاب کنید . نمی گویم چه کسی را انتخاب کنید ؛ ولی چشم هایتان را باز کنید که چه کار می کنید . بعد از انتخابات توی مسجد دیدمش گفت انتخاب کردید؟ گفتم بله . گفت ان شاء الله که انتخابتان به صلاحتان باشد . ده روز بعد از انتخابات ماه رمضان بود قرار گذاشتیم که آن سال همه مان سفره افطاری بیندازیم ، روز ششم ماه مبارک زن داداشم زنگ زد و گفت امشب مهمانی خانه ماست تشریف بیاورید ؛ گفتم پس شما جلو افتادید؟ حالا چرا با عجله؟ گفت جواد فردا شب می خواهد برود . گفتیم امشب همه دور هم باشیم آن شب بلا استثنا همه بودند ، وقت هایی که ما مهمانی میگرفتیم ممکن بود یکی از بچه ها شیفت باشد ؛ ولی آن شب همه بودند . جواد نمازش را توی مسجد خواند و با خانمش و فاطمه آمدند . مردها دم اتاق نشسته بودند دستش را روی سر همه کشید و گفت این دست شفاعت است که روی سرتان میکشم به من که رسید سرم را گرفت و پیچاند ، گفتم وای خاله چرا این طوری میکنی؟ گفت میخواهم تا موقعی که می آیم این درد توی سرت باشد .. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii