📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر » پنجشنبه یازده خرداد رفتم کلاس ، وقتی برگشتم دیدم سفره پهن کرده و برای فاطمه لقمه می گیرد ، گفت خانم قرار شده امروز بروم ، میشود ساکم را آماده کنی؟ گذاشته بودم ، رفتم سراغ لباس هایش چندتایی لباس برداشته بودم و جلویم دستم نمیرفت بگذارم توی ساک ، آمد لباس ها را دید گفت صبر کن این ها زیاد است . این قدر نیازم نمی شود نگاهش کردم گفت خیلی بمانم ۲۵ روز بشود . خودش یکی دوتا لباس هایش را جدا کرد و گذاشت توی ساک موقع رفتن ساک را دادم دستش تا جلوی در خانه هم رفتم دنبالش گفتم : آقاجواد منتظرتم زود برگرد . گفتم خیلی مواظب خودت باش . گفت اصلاً این بار با دفعه های قبل فرق میکند . از زیر قرآن رد شد ؛ آب ریختم پشت سرش سوار ماشین شد و رفت به رفتنش فکر میکردم . بارهای قبل چندبار از زیر قرآن رد میشد میگفت برای محکم کاری این کار را میکند ؛ اما این بار فقط یک بار رد شد کاش میشد برگردد و دوباره از زیر قرآن رد شود . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii