📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_129
« مادر »
پنجشنبه ساعت ۱۱:۴۵ دقیقه بود که زنگ زد بهم ، مسجد بودم رفته بودم جلسه قرآن . گفت ننه من دارم می روم ، گفتم جواد بمان من الان می آیم .
گفت ننه خیلی عجله دارم باید ساعت پنج تهران باشم .
بلند شدم تا از زیرزمین مسجد بالا بیایم دوباره روی گوشی ام تک زنگ زد .
وقتی رسیدم بالا ، دیدم دارد می آید طرف مسجد . گفتم چرا این قدر عجله داری؟ چرا صبر نکردی من بیایم خانه؟ گفت دیگر وقت نیست گفت بالاخره رفتنی شدم .
مثل همیشه که میخواست برود سفر ، خم شد و دستم را بوسید .
بمیرم بچه ام با آن قدوقامت رشیدش خم شد جلویم تا دستم را ببوسد چقدر حسرت این کارش را می خوردم از وقتی دستم را می بوسید غبطه خوردم که چرا بابا و مامان من نیستند تا من هم بتوانم دستشان را ببوسم . گفت فقط یک مهربده که توی راه نمازم را بخوانم .
گفت ننه هوای زن و بچه ام را داشته باش .
تا وقتی سوار ماشین شد داشتم نگاهش میکردم که چطور با عجله می دود چقدر عجله داشت برای رفتن .
ساعت ۵:۳۰ بهش زنگ زدم گفتم ننه رسیدی؟
گفت آره ننه کیفم را هم تحویل داده ام الان دارم میروم طرف هواپیما ، دوباره از دلم گذشت که این همه عجله برای چه؟
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii