🇮🇷شهید مدافع‌ حرم جواد محمدی🇮🇷
شب سوم شب سه ساله اباعبدالله یادی کنیم از دختران بابایی آنها که سوختند در هجر پدر فرزندان شهدا همپ
📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « مادر » چند روز بعد ، ظهر زنگ زده بود خانه ، من نبودم و بابایش گوشی را برداشته بود حال و احوال کرده بودند و گفته بود شاید چند روزی نتوانم بهتان زنگ بزنم نگران نباشید . شب ما رفتیم کوه سفید درچه برای جزء خوانی قرآن هر شب مراسم تا یازده و دوازده شب طول میکشید ، نمیدانم آن شب چرا این قدر بیتاب بودم به جواد پیام داده بودم که کجایی؟ اما هنوز پیام تیک نخورده بود؛ یعنی جواد هنوز پیام را ندیده بود . توی مراسم بی اختیار گریه می کردم سینه ام تنگ بود . به حاجی گفتم بلند شوید برویم خانه ، من دیگر نمی توانم اینجا بند بشوم. آمدیم خانه ؛ اما بی فایده بود آشوب بودم دلم آتش شده بود خوابیده بودم توی رختخواب چشم هایم بسته نمیشد هی نگاه میکردم به گوشی ببینم پیامم تیک خورده یا نه ، تیک نخورده بود گفتم الان که یکی دو تا ساعت گذشته حتماً الان تیک خورده ؛ اما تیک نخورده بود ساعت هم فقط ده دقیقه جلو رفته بود . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii