📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_131
« مادر »
چند روز بعد ، ظهر زنگ زده بود خانه ، من نبودم و بابایش گوشی را برداشته بود حال و احوال کرده بودند و گفته بود شاید چند روزی نتوانم بهتان زنگ بزنم نگران نباشید .
شب ما رفتیم کوه سفید درچه برای جزء خوانی قرآن هر شب مراسم تا یازده و دوازده شب طول میکشید ، نمیدانم آن شب چرا این قدر بیتاب بودم به جواد پیام داده بودم که کجایی؟
اما هنوز پیام تیک نخورده بود؛ یعنی جواد هنوز پیام را ندیده بود .
توی مراسم بی اختیار گریه می کردم سینه ام تنگ بود .
به حاجی گفتم بلند شوید برویم خانه ، من دیگر نمی توانم اینجا بند بشوم.
آمدیم خانه ؛ اما بی فایده بود آشوب بودم دلم آتش شده بود خوابیده بودم توی رختخواب چشم هایم بسته نمیشد هی نگاه میکردم به گوشی ببینم پیامم تیک خورده یا نه ، تیک نخورده بود گفتم الان که یکی دو تا ساعت گذشته حتماً الان تیک خورده ؛ اما تیک نخورده بود ساعت هم فقط ده دقیقه جلو رفته بود .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii