📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « خاله » توی این چند روزی که رفته بود هم خودم بهش پیام میدادم هم هرجا مادرش را میدیدم سراغش را میگرفتم ، شبی که فردایش جواد شهید شد حال خوبی نداشتم به پسرم گفتم نمیدانم چرا این قدر دلم برای جواد شور میزند گفت نگران نباش و رفت طبقه بالا خانه خودش . ساعت ۱۲:۳۰ بود که دیدم از توی راه پله صدایش می آید ، در را که باز کرد گفت پسر خواهرت است با ایمو باهاش تماس تصویری گرفته بود ، گفت خاله ات دلش برایت تنگ شده . صدای جواد را شنیدم که گفت برو گوشی را بهش بده . گوشی را که گرفتم تصویرش روشن و تاریک میشد نفس نفس میزد معلوم بود که دارد می دود بهش گفتم خاله چرا یک جایی نمی ایستی؟ سر به سرم میگذاشت و میگفت خاله داعشی ها دنبالم هستند. الان است که من را بگیرند. اولش فکر کردم راست میگوید؛ چون خیلی صدای تیر می آمد گفتم خاله تو را به خدا گوشی را قطع کن و برو یک جای امن ، دیگر دلم آرام شد همین که دیدمت برایم کافی است بعد دیدم دارد میخندد میگفت خاله از اردوگاه آمده ام بیرون؛ چون اگر ببیند با ایران تماس گرفته ام گوشی را ازم میگیرند؛ ولی نترس مشکلی پیش نمی آید. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii