📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « دایی» آن موقع که جواد گفت شماره ات را داده ام ،حال الانم را نمیفهمیدم. نمی فهمیدم چه میگوید ! حالا افتاده بودم توی جریانی که داشت جانم را آتش میزد . باید خبر شهادت جوادمان را میدادم . حالا من شده بودم سفیر پیغام شهادتش. سید سجاد هم محله مان که شهید شده بود ، جواد به من زنگ زد و گفت خبر شهادتش را به پدرش بده. برای سید سجاد این کار را کرده بودم؛ اما حالا برای جواد نمیتوانستم . به دایی خانمش زنگ زدم و گفتم جواد! گفت من هم شنیده ام . گفت زنگ زدم به بچه های سوریه و آنها هم خبر را تأیید کردند. بیا خانه حاج آقا مجتبی. من هم دارم میروم آنجا . خانمم گفت کجا می‌روی؟ گفتم با محمدعلی می‌روم خانه‌ی حاج آقا مجتبی. نگذاشتم بپرسد برای چه. گفتم برای جلسه وقت گرفته ایم. پرسید کی بر‌می‌گردی؟ گفتم زود. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii