📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « دایی همسر» رفیقش زنگ زد و گفت کجایی؟ گفتم دم در آماده ام که برویم همان جا بمان تا من بیایم. آمد و رفتیم توی زیرزمین خانه مان نشستیم و بدون مقدمه گفت میگویند جواد شهید شده. یاد همان روزی افتادم که آمد خانه من و گفت میخواهیم برای جواد زن بگیریم. حالا نشسته بود و داشت خبر شهادتش را می‌داد . حالم دست خودم نبود گفتم کی گفته ؟ چی شده؟ جواد شماره من و دایی خودش و ابراهیم را داده بود که اگر اتفاقی برایش افتاد به ما خبر بدهند. زنگ زده بودند و به ابراهیم گفته بودند. گفت حالاچه کار کنیم؟ گفتم بلند شو برویم خانه حاج آقا مجتبی. خبر شهادتش را که دادیم بر خلاف ما حاج آقا خیلی آرام بود. دلمان میخواست مثل او آرام باشیم و راضی به رضای خدا. خبر داشت توی شهر میپیچید و بچه ها یکی یکی می آمدند خانه حاج آقا . می ترسیدیم خبر به خانواده اش برسد . با حاج آقا که مشورت کردیم ،قرار شد به دایی جواد خبر بدهیم؛ دایی رضا. زنگ زدیم و آمد آنجا خبر نداشت بهش گفتیم جواد زخمی شده. وقتی بچه ها را دید ،همان جا دم در افتاد . هرکس گوشه ای نشسته بود و توی سرش میزد و گریه میکرد آوردیمش توی خانه و کم کم خبر را دادیم. قرار شد دایی جواد به پدر و مادرش خبر بدهد و من به دختر خواهرم. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii