📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «مادر » رفتم خانه دیدم دخترم هم خانه‌ی ماست. با سر و روی به هم ریخته. فهمیدم یک خبری شده . پاهایم سست شد. گفتم چرا تو این ریختی شده ای ؟ گفت چیزیم نیست مامان. به خاطر روزه است. صدایش میلرزید. صدای یا الله داداشم آمد بین حرف زدنمان. سر ظهر ماه رمضان همه داشتند جمع میشدند خانه مان . چهره‌ی جواد از جلوی چشمم تکان نمی خورد. همه جمع شدند خانه مان .گفتند جواد زخمی شده. مگر جواد بار اولش است که زخمی میشود؟ مگر این دو باری که زخمی شد، کسی آمد خانه‌مان؟ گفتم جوادم، ننه ،قربانت بروم که اینقدر برای رفتن عجله داشتی... . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii