📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « خواهر » به خانه که رسیدیم مادرم مسجد بود به شوهرم گفتم مگر نمی خواستی بروی مسجد ؟ گفت نه نمیروم گفتم پس چرا این قدر عجله کردی؟ من لباس برنداشتم گفت لباس میخواهی چه کار؟ گفتم چه شده؟ ربطی به جواد دارد؟ گفت نه جواد سالم است . گوشی همسرم زنگ خورد . گفت دایی و من دایی گفتنش را شنیدم رفت داخل حیاط تا صحبت کنند . وقتی برگشت گفتم دایی باهات چه کار داشت؟ گفت میخواست حال و احوال کند لباس هایش را پوشید محمد را برداشت و رفت بیرون انگار از حرف زدن با من فرار می کرد می گویند به آدم یک چیزهایی الهام میشود . من هم همین طور شده بودم داشتم گریه میکردم مادرم آمد و گفت چه شده؟ گفتم چیزی نشده چه شده و که آمد ، انگار همه چیز را می دانست وقتی پرسیدیم پدرم عمو چرا سر کوچه ایستاده ، گفت هیچی می خواهیم برویم عیادت یکی از اقواممان که جانباز است این حرف های پدرم هم آرامم نکرد . چند دقیقه بعد دایی ام هم آمد . من همان جا گوشه هال افتادم روی زمین به مادرم گفتم دایی آمد ، گفت خب دایی آمد که آمد ! گفتم نمیدانم چرا دل شوره دارم. وقتی دایی آرام آرام گفت که قرار است حاج آقا مجتبی بیاید اینجا ، تا آخرش را فهمیدیم ، فهمیدیم که جواد شهید شده و قرار است خبر شهادتش را حاج آقا مجتبی بدهد . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii