📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_139
« خواهر »
به خانه که رسیدیم مادرم مسجد بود به شوهرم گفتم مگر نمی خواستی بروی مسجد ؟ گفت نه نمیروم گفتم پس چرا این قدر عجله کردی؟ من لباس برنداشتم گفت لباس میخواهی چه کار؟ گفتم چه شده؟ ربطی به جواد دارد؟ گفت نه جواد سالم است .
گوشی همسرم زنگ خورد .
گفت دایی و من دایی گفتنش را شنیدم رفت داخل حیاط تا صحبت کنند .
وقتی برگشت گفتم دایی باهات چه کار داشت؟
گفت میخواست حال و احوال کند
لباس هایش را پوشید محمد را برداشت و رفت بیرون انگار از حرف زدن با من فرار می کرد می گویند به آدم یک چیزهایی الهام میشود .
من هم همین طور شده بودم داشتم گریه میکردم مادرم آمد و گفت چه شده؟
گفتم چیزی نشده چه شده و که آمد ،
انگار همه چیز را می دانست وقتی پرسیدیم پدرم عمو چرا سر کوچه ایستاده ، گفت هیچی می خواهیم برویم عیادت یکی از اقواممان که جانباز است این حرف های پدرم هم آرامم نکرد . چند دقیقه بعد دایی ام هم آمد .
من همان جا گوشه هال افتادم روی زمین به مادرم گفتم دایی آمد ، گفت خب دایی آمد که آمد !
گفتم نمیدانم چرا دل شوره دارم.
وقتی دایی آرام آرام گفت که قرار است حاج آقا مجتبی بیاید اینجا ، تا آخرش را فهمیدیم ، فهمیدیم که جواد شهید شده و قرار است خبر شهادتش را حاج آقا مجتبی بدهد .
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii