📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « برادر » چند روز بعد ساعت ۲:۳۰ از سر کار آمده بودم ، یکی از دوستان زنگ زد که از جواد خبری داری؟ گفتم تازگی نه ، دو سه روز قبل باهاش حرف زدم ، گفت پس هیچی و خداحافظی کرد ؛ منتها لحنش جوری بود که نگرانم می کرد دلم به جوش افتاد ، زنگ زدم به یکی از دوستان تا ببینم مصلا هستند یا نه ، ظهرهای ماه رمضان حاج آقا مجتبی در مسجد مصلا درس و بحث اخلاقی و معرفتی داشتند . گوشی را با تأخیر برداشت . گفتم مسجدید؟ کجایید؟ گفت منزل حاج آقا مجتبی هستیم تا این را گفت ، فهمیدم خبری شده که رفقا آنجا جمع شده اند . با عجله لباس پوشیدم و رفتم خانه حاج آقا از ماشین که پیاده شدم دیدم همه گریه می کنند من را که دیدند گریه شان شدید تر شد دیگر چیز زیادی از آن لحظه یادم نیست . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii