📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر » فردایش چشم از گوشی برنداشتم ، زنگ خورد دایی ام بود . دلم یکهو ریخت . جواد گفته بود به خبر هیچکس اطمینان نکن . بعضی وقت ها شایعه میشد فلانی مجروح شده شهید ، اسیر شده . گفت فقط گوشت به دایی خودت و دایی من باشد . دایی گفت از جواد خبر داری؟ نمیشد نفس بکشم تلاش کردم گفتم دایی تو را به خدا بگو چیزی اش شده؟ گفت نه دایی گفت جنگ است دیگر گفت جنگ هم تیر دارد و ترکش یکی اش هم خورده به جواد گفت زخمی شده و بیمارستان است . گفت اصلاً الان می آیم خانه تان ، دروغ می گفت جواد قبلاً هم زخمی شده بود . آن موقع کسی نیامده بود خانه مان ، راه رفتم توی حیاط ، توی اتاق آشپزخانه . دایی آمد دویدم جلو دایی ، راستش را بگو دایی چه شده؟ دایی تو را به خدا دایی شانه هایم را گرفت گفت آرام باش تیر خورده به کتفش حالا حاج آقا مجتبی می آید خانه بابایش ، دوستانش هم می آیند برایش ختم صلوات بگیرند . مفاتیح را برداشتم کدام دعا را بخوانم؟ چشمم چیزی نمی دید . گفتم خدایا جوادم برگردد خانه کنیزش می شوم ، پرستارش می شوم تا خوب بشود . فاطمه اشک هایم را پاک می کرد ، بمیرم بچه ام بغض کرده بود ، خودش داشت می مرد ؛ اما به من دلداری می داد ، می گفت مامان ان شاء الله بابا طوریش نشده ، فقط سرتکان دادم و سرش را بوسیدم باید حواسم به بچه ام باشد . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii