📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « دایی همسر » خانمش گفت پس چرا آمدی اینجا؟ گفتم می خواهم هماهنگ برایش ختم صلوات بگیریم یا اینجا یا خانه پدرش . چند بار رفتم بیرون و دوباره آمدم میخواستم آرام آرام خودش بفهمد . اصرار می کرد که بگو چه شده توان گفتنش را نداشتم سجاده اش را پهن کرد و به سجده رفت . شروع کرد به گریه کردن بغض من هم ترکید . نتوانستم جلوی خودم را بگیرم گفتم راهی است که خودش رفته . حالا فرض کن اگر هم شهید شده باشد که نشده ، سعادت و افتخاری است که نصیبش شده . تا من اسم شهید را آوردم گفت جواد گفته خبر شهادت من را تو می آوری . این را که گفت دیگر نتوانستم تحمل کنم و نگویم انگار باید این بار را زمین می گذاشتم گفتم جواد شهید شده ، همان وقت نگاهم افتاد به فاطمه که برای خودش داشت بازی می کرد . خانمش فقط می گفت کی می آورندش؟ انگار میخواست جواد را ببیند و آرام شود . گفتم پیگیری می کنم . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii