📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « خاله » سومین روزی بود که جواد رفته بود . موقع نماز ظهر خواهرم را توی مسجد دیدم ، ازش پرسیدم از جواد خبر داری؟ گفت دیروز صبح زنگ زده و با پدرش صحبت کرده من خانه نبودم قرار شده دیشب هم زنگ بزند ؛ ولى فعلاً كه خبری نیست . توی چهره اش نا آرامی می دیدم انگار که دلش آشوب باشد ، همان طور بود . وقتی برگشتم خانه به شوهرم گفتم نمیدانم چرا خواهرم یک حالی بود ، گفت مگر از جواد خبر ندارد؟ گفتم چرا دیروز زنگ زده ؛ ولی انگار نگران بود گفت من کمی چرت میزنم و شب می رویم خانه شان . هنوز درست خوابش نبرده بود که تلفن زنگ زد پسر برادرم بود گفت عمه بیا خانۀ عمورضا . گفتم برای چه؟ گفت جواد ، همین یک کلمه را که گفت ، گفتم یا ابوالفضل ، انگار همۀ دنیا روی سرم خراب شده باشد همین طور بود. شوهرم عمل قلب باز کرده بود دکتر گفته بود بهش خبر بد با شوک ناگهانی ندهید . به خاطر او آرام گفتم ؛ ولی نمی دانم چطوری صدایم را شنید و مثل بیهوش ها روی زمین ول شد . دویدم و برایش قرص زیر زبانی گذاشتم . همین طور داد می زد و می گفت جواد حالش خیلی بد بود ، زنگ زدیم به اورژانس و بردیمش بیمارستان . دکتر آمده بود به من می گفت جواد پسرت است؟ گفتم ، نه پسر خواهرم است. گفت بچه خواهرت کیست؟ چه ربطی به شوهرت دارد که مدام صدایش می کند؟ گفتم خبر شهادتش را بهمان داده اند. تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii