📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_144
« خاله »
سومین روزی بود که جواد رفته بود .
موقع نماز ظهر خواهرم را توی مسجد دیدم ، ازش پرسیدم از جواد خبر داری؟
گفت دیروز صبح زنگ زده و با پدرش صحبت کرده من خانه نبودم قرار شده دیشب هم زنگ بزند ؛ ولى فعلاً كه خبری نیست .
توی چهره اش نا آرامی می دیدم انگار که دلش آشوب باشد ، همان طور بود .
وقتی برگشتم خانه به شوهرم گفتم نمیدانم چرا خواهرم یک حالی بود ، گفت مگر از جواد خبر ندارد؟
گفتم چرا دیروز زنگ زده ؛ ولی انگار نگران بود گفت من کمی چرت میزنم و شب می رویم
خانه شان .
هنوز درست خوابش نبرده بود که تلفن زنگ زد پسر برادرم بود گفت عمه بیا خانۀ عمورضا .
گفتم برای چه؟
گفت جواد ، همین یک کلمه را که گفت ، گفتم یا ابوالفضل ، انگار همۀ دنیا روی سرم خراب شده باشد همین طور بود.
شوهرم عمل قلب باز کرده بود دکتر گفته بود بهش خبر بد با شوک ناگهانی ندهید .
به خاطر او آرام گفتم ؛ ولی نمی دانم چطوری صدایم را شنید و مثل بیهوش ها روی زمین ول شد .
دویدم و برایش قرص زیر زبانی گذاشتم . همین طور داد می زد و می گفت جواد حالش خیلی بد بود ، زنگ زدیم به اورژانس و بردیمش بیمارستان .
دکتر آمده بود به من می گفت جواد پسرت است؟
گفتم ، نه پسر خواهرم است.
گفت بچه خواهرت کیست؟
چه ربطی به شوهرت دارد که مدام صدایش می کند؟
گفتم خبر شهادتش را بهمان داده اند.
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii