📚 🖋به قلم بهزاددانشگر «دایی » نفهمیدم چطور تا خانه حاج آقا آمدم گیج بودم. موقعی که میخواستم ماشین را پارک کنم زدم به یک درخت . پیش خودم فکر میکردم فقط من و محمد علی آنجا هستیم؛ اما خبر مثل یک بمب توی سطح شهر پیچیده بود . همۀ رفقایش آمده بودند آنجا. سپاه هنوز خبر را تأیید نکرده بود؛ ولی توی شهر پیچیده بود . قرار گذاشتیم که به خانواده اش خبر بدهیم .یعنی حاج آقا مجتبی بیاید خانه شان و خبر را بدهد . من زودتر آمدم تا فضا را آماده کنم . به پدر جواد زنگ زدم و گفتم کجایی؟ گفت با برادرم رفته ایم بیرون و الان دارم بر میگردم . زنگ زدم به برادرش و گفتم همان جا سر کوچه بایستید تا من بیایم. به برادرم زنگ زدم و گفتم بیا خانۀ آبجی. به خانمم هم زنگ زدم و گفتم بیاید خانه شان. نمیدانستم باید آنجا چه کار کنم به در خانه شان که رسیدیم، خواهرم در را باز کرد . گفتم چادرت را سرت کن حاج آقا میخواهد بیاید اینجا . گفت کدام حاج آقا؟ تا گفتم حاج آقا مجتبی دودوستی زد توی سرش. گفتم خب مهمان است! از حال رفت بغلش کردم و تا راهرو آوردمش. پدر جواد هم آنجا بود. بغضم ترکید .دیگر نتوانستم تحمل کنم خودم گریه میکردم و میگفتم بابا صبر کنید ،چیزی نشده. چرا گریه میکنید؟ تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii