📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر » یکی از دوستانم آمد در خانه مان . نمی دانم چیزی شنیده بود یا همین طوری آمده بود . فاطمه را سپردم بهش و گفتم ببردش خانه شان . دوباره مفاتیح را برداشتم . زیارت عاشورا خواندم . این بار ، دست به دامان امام حسین (ع) شدم . شما را به عزیزتان جواد را برگردانید خانه . دایی گفت شاید حاج آقا مجتبی خانۀ شما هم بیاید . خانۀ ما ؟ خانۀ ما برای چه؟ نکند میخواهند خبر بدهند؟ یا بیایند برای تبریک و تسلیت؟ مفاتیح افتاد آرام باش . چیزی نشده! دایی را میدیدم که مدام من را بغل میکرد برای چه من را میگیرد؟ به من میگوید گریه نکن ؛ اما اشک خودش بند نمی آید جیغ میزدم . شاید هم فقط نگاهش میکردم شاید توی دلم جیغ میزدم که تو را به خدا بگو چی شده؟ چه میگفت؟ دایی چه میگفت؟ چرا چادر میدهد دستم؟ در خانه باز شد آدمها آمدند توی خانه اینها که بودند؟ آمدند اتاق اینجا آمده اند چه کار؟ مگر اینجا خانه شهید است که آمده اند خانه من؟ یکی این ها را بیرون کند ، چشم هایم ضعیف شده همه تارند ، باید به جواد بگوی ببردم دکتر . برویم چشم هایم را به دکتر نشان بدهم ، جواد.... خدا من را بکشد... جوادم کجاست؟ حاج آقا مجتبی کی آمدند؟ هنوز جواد نیامده که بیایند عیادتش . چیزی نیست الان میگویند نگران نباشید همین یکی دو روز است که آقا جواد بیاید ، پس چرا حاج آقا ساکت اند؟ چرا سرشان پایین است؟ حاج آقا بسم الله گفتند ، گفتند رفتن آقا جواد برای ما سخت است ؛ ولی برای شما سخت تر است. رفتن... رفتن جواد ... رفتن جواد من... سخت است؟ نه تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii