📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_148
« همسر »
تکیه داده بودم به دیوار ؛ اما پشتم خالی بود انگار داشتم می افتادم توی یک چاه نباید قبول کنم باید از این چاه و تاریکی بیایم بیرون ، باید بلند بگویم نه جوادم بر میگردد . قرار است با هم برویم کربلا اصلا باید جیغ بزنم تا اینها را بیرون کنند ؛ اما توی چاه تنها نبودم صدای آقا جواد هم بود ، گفت وقتی خبر شهادت من را شنیدی مواظب باش صدایت را نامحرم نشنود حواست باشد شهادت من برای چه بوده توی چه راهی بوده ، خدایا پس من چه کار کنم؟
این فریاد را چه کنم که دارد از جگر من بیرون می آید؟ دست مامان بازویم را گرفت خودم را انداختم توی بغل مامان سرم را چسباندم به سینهٔ مامان سرم را کردم لای چادر و لباس مامان صدای جیغ پیچید توی سرم ، سرم سنگین بود ؛ از بس جیغ جمع شده بود توی سرم ، چادر مامان را گاز گرفتم که صدایم خیلی بلند نباشد ، شانه ها و دست های مامان میلرزید وقتی سر بلند کردم حاج آقا رفته بودند ، فقط چندتایی زن اطرافم بودند . به مامان گفتم فاطمه ؟ بمیرم برایش به دخترم چه بگویم؟ دیگر لازم نیست فاطمه منتظر بابایش باشد...
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii