📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر » شب که فاطمه برگشت خانه نشست کنارم زل زد به چشم‌هایم گفت چرا گریه کردی مامان؟ خاله گفته سالگرد شهید اسحاقیان است و میخواهند مراسم را خانه ما بگیرند شما چرا گریه میکنی؟ حرفی از شهادت بابایش نزدیم ما ، فقط کشیدمش توی بغلم بچه ام چیزهایی حس کرده بود ؛ اما نه او حرفی به زبان می آورد نه ما با این حال موقع خواب خیلی گریه کرد گفت بابایم را میخواهم تا بابا نیاید نمی خوابم. ، بغلش خوابیدم براش قصۀ حضرت ا زهرا (س) را گفتم ، نمی دانم به خاطر قصۀ حضرت رقیه (س) بود یا نبودن آقا جواد که هر دو این طور زار میزدیم با گریه خوابش برد . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii