📚
#دخترهاباباییاند
🖋به قلم بهزاددانشگر
#پارت_151
« همسر »
خانه که ساکت شد دلم رفت پیش آقا جواد ، بالاخره کار خودش را کرد ، من را بگو که فکر میکردم جواد مال من است . فکر میکردم برای همیشه کنارم می ماند باز هم بچه دار می شویم ، فاطمه را عروس میکنیم؛ اما جواد مال من نبود فقط من نمیخواستم این را قبول کنم ، تصاویر زندگی ده ساله مان از جلوی چشمم رد میشد چقدر پر بود از نشاط پر بود از هیجان و شوق به زندگی همین شوق و ذوقش هم فریبم داد ، فکر کردم او هم اهل دنیاست دل بسته به دنیاست و شهادت نمی آید سراغش این آخریها دیده بودم از دنیا دل کنده ؛ اما باور نمیکردم گفتم آقا جواد خیلی آرام تر شده ای ، گفت زندگی دنیا ارزش بیش از این را ندارد توی قنوتش گریه میکرد و میگفت الهی اخرج حب الدنيا؛ اما من گوش نمیدادم حضرت زهرا (س) را قسم میداد برای شهادتش ولی میگفت برای جهاد می روم سوریه این آخریها مدام از صبر حرف میزد و من فکر میکردم دارد تعارف میکند میگفت مبادا دلتنگی و رنج هایت را جیغ و فریاد کنی ، با خودم فکر کردم همین امشب تصمیم بگیر چطوری میخواهی با این ماجرا مواجه بشوی محکم و با قدرت یا ضعیف و ترسو...
تنها کانال رسمی
#شهید_جواد_محمدی᯽ ⃟ ⃟
┄•୫❥
@shahid_javad_mohammadii