📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر » دستم را گرفتم به دیوار که نیفتم داشتم خفه می شدم، در خانه را بستم ، چادر را برداشتم ، الان نه ، برسم اتاق بعد . رسیدم به حیاط و ایوان ، سفره های صبحانه ، لقمه هایی که میگذاشت دهان فاطمه... انگار همین الان دارد کنار حوض با فاطمه بازی میکند دسته در اتاق را میدهم پایین بوی عطرش هجوم می آورد به مشامم نفس میکشم بوی عطرش را نفس میکشم همین جاست مطمئنم پشت سرم است تا به حال جلویش راه نرفته بودم زانوهایم تا می شوند . همین جا خوب است؟ نه هنوز زود است صدایم میرود خانه همسایه ها ، روی زانو میروم تا اتاق ، پیراهن هایش که روز آخر آماده کرده بودم و نبردشان به رخت آویز است چنگ میزنم به پیراهن ها آقا جواد می افتد توی آغوشم دهانم را لابه لای پیراهن ها پنهان میکنم حالا خوب است ، حالا وقتش است دهانم را باز میکنم سیلابی از درد و اندوه از چشمان و دهانم میریزند بیرون ، دیگر جلویشان را نمیگیرم میگذارم دردهایم بریزد بیرون جیغ میزنم صدایش میزنم وقتی بالاخره سرم را از لابه لای پیراهن خارج میکنم پیراهن خیس است کمی خالی شده ام ، فقط کمی خالی شده ام . تلفن زنگ میخورد نگران شده اند میگویم خوبم ، میگویم بر میگردم . پوشه ها و کشوهایش را نگاه میکنم از وصیت نامه خبری نیست بر میگردم خانه مامان . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii