📚 🖋به قلم بهزاددانشگر « همسر » روز بعد، دوباره سراغ جنازه اش را گرفتم. تازه گفتند آن منطقه ای که آنجا شهید شده دست داعش است. گفتند فعلاً امکان برگشتن جنازه نیست . دوباره قلبم تیر کشید . جنازه نیست ،یعنی چه که جنازه نیست؟! این یکی را دیگر نمی توانستم تحمل کنم. به شهادتش راضی شده بودم ؛ اما این یکی دیگر توی قرارهایمان نبود ، اما به کی میتوانستم بگویم؟ چند روز بعد یکی از آشناهایمان آمد دیدنمان . گفت خواب آقاجواد را دیده ، از طرفش برایم پیام آورده بود . گفته بود به خانم صبورم بگو، من شما را سپرده ام به حضرت زهرا (سلام الله علیها) . این را که شنیدم مطمئن شدم صبور بودنم را بیشتر می پسندد. چند روز بعد گفتم میخواهم برویم خانه خودمان . این طوری سخت است ، فاطمه خانه‌ی خودمان باشد راحت تر است . مامان قبول کرد ؛ اما قرار شد تا چند وقت شب ها یک نفر پیشمان بماند . تنها کانال رسمی ᯽ ⃟ ⃟ ‌‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‎┄•୫❥ @shahid_javad_mohammadii